Introduction to the story of sweet blood. part :{End Chapter One}
6:00 a.m. - War between two realms
Philosophical war full of danger or love?
کانوروماشی شمشیر خونین خودش را در هوا چرخاند و و خون روی زمین چکید .
اجساد سربازان و مردم بی گناه دو قبیله روی زمین بی جان افتاده بودند .
کانوروماشی با لبخندی حیله گرانه به سمت سربازان رفت و بدون هیچ درنگی رگ گردن همه سربازان را با شمشیر فولادی خود قطع می کرد .
آن طرف گوجو با پوزخندی تمسخرآمیز سربازان دشمن را تکه تکه می کرد.
سوکونا و مگومی هر کدام از ارباب های خود محافظت می کردند و با جان خود از آنها دفاع می کردند .
گتو لباس جنگی سیاه رنگ بر تن داشت و لبه های باد بزنش تیغه بود و با چشمان بسه رگ دست و گردن هر کسی که از کنارش رد می شد را قطع می کرد بدون هیچ شمشیری مبارزه می کرد .
کانوروماشی روی اسب پرید و پای اسب رو قطع کرد و رئیس قبیله گرگینه را گروگان گرفت و از آن طرف گوجو انگشت کوچک رئیس قبیله آلفا رو قطع کرد و هر دو رئیس بی دفاع بودند .
رئیس قبیله گرگینه با حیله گری چاقویی را بیرون کشید و در پهلو کانوروماشی فرو کرد .
کانوروماشی از درد ابرویی هایش به حالت اخم در آمد ولی اعتراضی نکرد و شمشیر را وارد شکم گرگینه کرد و روی پاهایش ایستاد و زیر لب زمزمه کرد:
+ پست فطرت
سوکونا جلو آمد و گفت :
_ بانوی من حالتون خوبه؟ اسیب ندید؟
کانوروماشی شمشیرش رادر غلاف گذاشت و گفت:
+ من خوبم
گوجو به سمت کانوروماشی آمد و گفت:
_ بلاخره تموم شد .
کانوروماشی با تک خنده ای گفت:
+ باید چند تا پیک بخاطر پیروزی امروز بنوشیم! البته قبل از مرگم .. یکی منو بگیره مادر جان..
کانوروماشی بیهوش شد و روی زمین افتاد
و گوجو قبل از سقوط کاسارا بدنش رو گرفت و با نگرانی فریاد زد:
_ مگومی برو بگو دکتر اتاق رو آماده کنه .
12 noon _ end of war _ treatment room
گوجو روی صندلی کنار تخت کانوروماشی نشسته بود و حتی یک ثانیه هم نگاهش را از روی یاقوت محبوبش بر نمی داشت .
کانوروماشی بعد از ساعت ها انتظار گوجو بهوش آمد و زیر لب با ناله ای خفیف گفت:
+ آه .. سرم .. لعنتی
گوجو سریع جلو اومد و با نگرانی کانوروماشی را محکمم به خودش فشرد و در آغوش گرفت و گفت:
_ لطفا بگو که حالت خوبه دوست قدیمی ..
کانوروماشی لبخندی زد و گفت:
+ حالم خوبه پسر عجیب توی جنگل
گوجو با لبخندی دلنشین به کانوروماشی خیره شد و آرام و با تردید به جلو خم شد و لب های محبوبش را بوسید .. در دلش آرزو میگرد که ای کاش این طعم لذت بخش هرگز تمام نمی شد .. ولی مگر این دختر لجباز اجازه می داد !
کانوروماشی عقب کشید و گفت:
+ احمق حتی بوسیدن هم بلد نیستی!
گوجو با فریاد گفت:
_ نه فقط تو بلدی!
درسته درسته .. این دو ، حتی اگه عاشق هم باشن تا اخر عمر دعوا می گیرین .
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
Philosophical war full of danger or love?
کانوروماشی شمشیر خونین خودش را در هوا چرخاند و و خون روی زمین چکید .
اجساد سربازان و مردم بی گناه دو قبیله روی زمین بی جان افتاده بودند .
کانوروماشی با لبخندی حیله گرانه به سمت سربازان رفت و بدون هیچ درنگی رگ گردن همه سربازان را با شمشیر فولادی خود قطع می کرد .
آن طرف گوجو با پوزخندی تمسخرآمیز سربازان دشمن را تکه تکه می کرد.
سوکونا و مگومی هر کدام از ارباب های خود محافظت می کردند و با جان خود از آنها دفاع می کردند .
گتو لباس جنگی سیاه رنگ بر تن داشت و لبه های باد بزنش تیغه بود و با چشمان بسه رگ دست و گردن هر کسی که از کنارش رد می شد را قطع می کرد بدون هیچ شمشیری مبارزه می کرد .
کانوروماشی روی اسب پرید و پای اسب رو قطع کرد و رئیس قبیله گرگینه را گروگان گرفت و از آن طرف گوجو انگشت کوچک رئیس قبیله آلفا رو قطع کرد و هر دو رئیس بی دفاع بودند .
رئیس قبیله گرگینه با حیله گری چاقویی را بیرون کشید و در پهلو کانوروماشی فرو کرد .
کانوروماشی از درد ابرویی هایش به حالت اخم در آمد ولی اعتراضی نکرد و شمشیر را وارد شکم گرگینه کرد و روی پاهایش ایستاد و زیر لب زمزمه کرد:
+ پست فطرت
سوکونا جلو آمد و گفت :
_ بانوی من حالتون خوبه؟ اسیب ندید؟
کانوروماشی شمشیرش رادر غلاف گذاشت و گفت:
+ من خوبم
گوجو به سمت کانوروماشی آمد و گفت:
_ بلاخره تموم شد .
کانوروماشی با تک خنده ای گفت:
+ باید چند تا پیک بخاطر پیروزی امروز بنوشیم! البته قبل از مرگم .. یکی منو بگیره مادر جان..
کانوروماشی بیهوش شد و روی زمین افتاد
و گوجو قبل از سقوط کاسارا بدنش رو گرفت و با نگرانی فریاد زد:
_ مگومی برو بگو دکتر اتاق رو آماده کنه .
12 noon _ end of war _ treatment room
گوجو روی صندلی کنار تخت کانوروماشی نشسته بود و حتی یک ثانیه هم نگاهش را از روی یاقوت محبوبش بر نمی داشت .
کانوروماشی بعد از ساعت ها انتظار گوجو بهوش آمد و زیر لب با ناله ای خفیف گفت:
+ آه .. سرم .. لعنتی
گوجو سریع جلو اومد و با نگرانی کانوروماشی را محکمم به خودش فشرد و در آغوش گرفت و گفت:
_ لطفا بگو که حالت خوبه دوست قدیمی ..
کانوروماشی لبخندی زد و گفت:
+ حالم خوبه پسر عجیب توی جنگل
گوجو با لبخندی دلنشین به کانوروماشی خیره شد و آرام و با تردید به جلو خم شد و لب های محبوبش را بوسید .. در دلش آرزو میگرد که ای کاش این طعم لذت بخش هرگز تمام نمی شد .. ولی مگر این دختر لجباز اجازه می داد !
کانوروماشی عقب کشید و گفت:
+ احمق حتی بوسیدن هم بلد نیستی!
گوجو با فریاد گفت:
_ نه فقط تو بلدی!
درسته درسته .. این دو ، حتی اگه عاشق هم باشن تا اخر عمر دعوا می گیرین .
{Fanfic Gojo Satoru Vampire}
۴.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.